محمدعلی علومی
نام: محمدعلی علومی
تولد: 1340
زندگینامه: محمدعلی علومی (متولد ۱۳۴۰- بم) نویسنده معاصر ایرانی است.
وی رمانهای معروف «سوگ مغان»، «آذرستان»، «شاهنشاه در کوچه دلگشا»، «اندوهگرد»، «من نوکر صدامم»، «طنز در آمریکا»، «وقایعنگاری بن لادن» و«خانه کوچک» را در پرونده کاری خود دارد. محمدعلی علومی فارغ التحصیل رشته علوم سیاسی دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران است. (ورودی بهمن ۱۳۶۳ بوده)؛ از دوستان صمیمی و مدتی همخانه مرحوم ایرج بسطامی (خواننده اهل بم) بود. با لهجه شیرین کرمانی صحبت می کند. داستان کوتاه «بمانی» نیز اثر اوست که در آخرین شماره ماهنامه فرجاد در اواخر دهه ۶۰ یا اوائل ۷۰ چاپ شد.
مهدي فرج اللهي
محمد علي علومي شخصيتي منحصر به فرد دارد. هم از اين لحاظ که روحيهاي لطيف و احساسي دارد و هم از اين منظر که زندگي و سخنانش پر از موقعيتها و ديالوگهاي طنزآميز و شوخطبعانه است. طنز شفاهي او در روايت خاطرات و در موقعيتهاي مختلف شخصيت او را متفاوت ميکند. اگر خاطراتي که دوستان علومي از او دارند در مجموعهاي گردآوري شود کتابي خواندني و شيرين خواهد شد...
محمد علي علومي؛ مردي سبزه، با لهجهاي شيرين که بعدا فهميدم لهجهي بمي است. در آخرين روزهاي سال 1386 جمعي از طنزپردازان در حوزه هنري گردهم آمده بودند. با دوستان در کنار محمد علي علومي نشسته بوديم. علومي گله کرد و گفت: «بچهها به من سر بزنيد.» با خوشحالي گفتيم: «چشم بعد از تعطيلات عيد خدمتتان ميرسيم.» گفت: «بعد از عيد ميروم کرمان؛ نيستم.» با ذوق و شوق گفتيم: «پس در اين چند روز باقي مانده خدمتتان ميرسيم.» گفت: «نه! اين روزها مشغول خانهتکاني هستيم!»
معمولا نويسندگان و هنرمندان را به سختي ميشود متقاعد کرد که دربارهي خودشان حرف بزنند. در ميان هنرمندان شايد فقط سينماگران هستند که با دوربين و رسانه راحت هستند؛ بقيه تا صحبت از مصاحبه و رسانه و... ميشود دست و پاي خودشان را گم ميکنند و البته گاهي هم ناز ميکنند. با عليرضا لبش رفتيم تا مصاحبهاي از استاد دربارهي خودش و آثارش بگيريم. استاد دستگاه ضبط را از دستمان گرفت و حدود پانزده دقيقه دربارهي خودش و آثارش توضيح داد و در آخر پرسيد: «کافي بود؟ همين ها را مي خواستيد بپرسيد؟» ما هم جواب داديم: «بله» استاد گفت: «خواستم زحمتتان را در پرسيدن سوال کم کرده باشم.»
محمد علي علومي شخصيتي منحصر به فرد دارد. هم از اين لحاظ که روحيهاي لطيف و احساسي دارد و هم از اين منظر که زندگي و سخنانش پر از موقعيتها و ديالوگهاي طنزآميز و شوخطبعانه است. طنز شفاهي او در روايت خاطرات و در موقعيتهاي مختلف شخصيت او را متفاوت ميکند. اگر خاطراتي که دوستان علومي از او دارند در مجموعهاي گردآوري شود کتابي خواندني و شيرين خواهد شد. هر چند شنيدن اين خاطرات از زبان خودش با آن لهجهي شيرين بمي لطف ديگري دارد. او ترجيح ميدهد از اين توانايي در خلق موقعيتهاي فکاهي در آثارش کمتر بهره ببرد. چرا که هدف او از خلق اينگونه آثار فقط خنداندن نيست؛ بلکه ميخواهد مخاطب خود را در فضايي اسطورهاي با انتقاد از نابسامانيها به فکر وادار کند.
سال 1358 براي ادامهي تحصيل در رشتهي علوم سياسي به دانشگاه تهران آمد. خودش در اينباره ميگويد: «علوم سياسي دانشگاه تهران را انتخاب کردم تا «دن کيشوت»وار به داد ستمديدگان برسم و هر چه بيعدالتي در جهان است را از ميان بردارم. مدتي طولاني گذشت تا بفهمم نه بابا! به قول قدماي ما: «کار هر بز نيست خرمن کوفتن، گاو نر ميخواهد و مرد کهن» سر انجام وقتي ديدم که اووه! اين قدر آدم هستند که براي نجات مستضعفان اسبق و قشر آسيبپذير سابق و آدمهاي والسلام نامه تمام فعلي، شب و روز ندارند و همينطور بيتاب ميخواهند براي نجات بيچارگان و بينوايان و سربلندي وطن، خودشان را جر بدهند که آخرش لنگ انداختم و حيران شدم که چه کنم؟»
محمدعلي علومي در سال 1340 در شهر بم به دنيا آمد. ابتدا به معلمي روي آورد، پس از آن در ادارهي ارشاد کرمان مشغول به کار شد. فعاليت مطبوعاتي را از اوايل دههي هفتاد در مجلهي ادبستان به عنوان مسوول بررسي مقالهها آغاز کرد و در همان زمان مشغول گردآوري مطالب مربوط به فرهنگ مردم شد. علومي قصهها و آداب و رسوم و فرهنگ مردم را در «ادبستان»، فصلنامهي کرمان و ماهنامهي سوره به چاپ ميرساند. گذشته از آن چند مقاله در معرفي شاهنامه و يا نقد کتابهاي داستاني نظير «جزيره سرگرداني» و «طبل آتش» و «ساربان سرگردان» در مطبوعات منتشر کرد. وي در ادامهي کار مطبوعات براي مجلهي مهر، قصههاي طنز نوشت و همزمان صفحهي آموزش داستان براي جوانان را به راه انداخت. «سوگ مغان»، «آذرستان»، «شاهنشاه در کوچه دلگشا»، «اندوهگرد»، «من نوکر صدامم»، «طنز در آمريکا»، «وقايعنگاري بنلادن»، «ظلمات»، «پريباد» و... از جمله آثار ارزشمند استاد محمدعلي علومي هستند.
«آذرستان» يکي از بهترين رمانهاي علومي به شمار ميرود که توسط موسسهي انتشارات تکا(توسعه کتاب ايران) در سه بخش و در 539 صفحه منتشر شده است. علومي بعد آذرستان سه رمان طنز منتشر کرد و سپس با دو رمان ديگر به فضاي آذرستان بازگشت.
«معتمدالملک، با فانوسي روشن به دست، آمد. جماعت توي طويله را کنار زد و رفت کنار علي نشست. در نور زرد فانوس، به زخم عميق پاي علي نگاه کرد. دست پيش آورد و بر پيشاني او کشيد. عرق سرد را پاک کرد. پرسيد: تو آنجا چه ميکردي؟ علي بريده بريده گفت: به من پناه آورده بودند.»
(از رمان «آذرستان»)
رمان «پريباد» داستان شهري را تعريف ميکند که يک شبه نابود شده است و روايتي اسطورهاي و تمثيلي از طمع و بهرهکشي استعمار از مردم ايران است.
«شاهنشاه در کوچه دلگشا وقايع نگاري و ايضا سياه بازي» رماني است آميخته با واقعيت و تخيل در شخصيتپردازي، موقعيتها، زمانها و مکانها. زماني که داستان به آن متعلق است مربوط به دوران سلطنت محمدرضا پهلوي است. شاه متوجه ميشود که انگلستان به خاطر شرايط موجود قصد کودتا دارد و ميخواهد شبيه کودتاي 28 مرداد سال 1332 عملياتي را در کرمان ترتيب داده و سلسلهي جديدي را حاکم کند. شاه با راهنماييهاي شاه عباس صفوي و به شيوهي او تصميم مي گيرد تا با لباس مبدل به کرمان برود و از اين طريق با مردم ارتباط برقرار کرده و به شناسايي دشمنانش بپردازد و خودش اين مساله را حل کند.«به اشارهي شاهنشاه اتوي داغ روي سينهي لاغر و پشمالوي غلام نشست بوي بد پشم سوخته و کباب برخاست. سينهي غلام دود کرد. غلام سر به زمين کوفت و از هوش رفت. آب بر سر و صورتش پاشيدند و به هوشش آوردند. شکنجه ادامه يافت سرانجام غلام اعتراف کرد. پسرعموي پسرعمه شوهرخاله غلام، معلم روستاست و حالا زنداني ساواک است. او يک بار اعلاميه اي براي غلام خوانده در آن(آن طوري که غلام بريده بريده در حال بيهوشي و هذيان ميگفت) نوشته شده بود که چرا سگهاي آمريکايي بايد بر کارمند و دانشجو و معلم ايراني ترجيح داشته باشند؟ شاهنشاه در حال قدم زدن گفتند: غلام! ما با منطق کار ميکنيم تو روستايي ساده دلي هستي که فريب خوردهاي حال بشنو! اگر سگهاي آمريکايي بر تو و امثال تو مرجحاند، دليل دارد تو اصلا سگ آمريکايي را نديدهاي ... اين قدر خوشگل، اين قدر تميز هستند که آدم از ديدنشان حظ ميکند مثل يک دسته گل، ميپرند اين طرف و آن طرف. مثل تو کثيف و بدبويند؟ چنان واق واق ميکنند که آدم حالي به حالي ميشود. مثل تو بدصدايند؟ غلام نگاهش کرد؛ ديوانهوار لب به دندان گزيد، از درد، پيچ و تاب ميخورد و هق هق آهسته ميگريست. شاهنشاه گفت تو جايت اينجا نيست بايد به زندان ساواک منتقل شوي تا بيشتر تحقيق بشود.